:: غزل‌هایی از طالب


 
♦ در این صفحه، غزل‌هایی از طالب آملی، به دیده می‌آید.



دلم  به لعل  تو چسبیده  از هوس به دو دست
چنان که  چسبد  بر انگبین مگس  به دو دست

کشــــد  همیشـــه دل  بلبلان به‌گوشــۀ باغ
دل من است که چسبیده بر قفس به دو دست

سگان  کشند  سر  از  طوق  در  مرس  به‌لجاج
مگر سگ  تو که چسبیده بر مرس به دو دست

به‌صد   مبالغه   چسبیده   بر دلم   غم دوست
چو  طفل  بر  ثمر  خام  پیش‌رس به دو دست

لب   تو   داد   مگــر   آبروی  شـــهد  به‌  باد
که خاک  برسر خود  می‌کند مگس به دو دست

به  باد  بی‌تو  دهم جان  بیا  که جسم ضعیف
در  انتظار  تو  چسبیده  بر نفس  به دو دست

به‌غیر من  که ز جان ســیر گشـته‌ام  «طالب»
به‌دامن  تو  نچسبیده  هیچ‌کس  به دو دست
 
♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ 

مگــر  با  خــود  بـود  در  جلوه‌گاه  ناز  جولانش     
که از خــوبان   نمی‌بینم  کسـی  را  مرد میدانش

خوش  آن‌ساعت که او پیمانه مینوشید زیر  لب
حریفان   نوش  می‌گفتند  و می‌گشتند قربانش

گریبانش   عزیزی   گفت   به   یا  دامن  گلشن
چو   گل   بشکفتم  و  گفتم  گریبانش گریبانش

دلم  گفتی  ز غم  آزاد  شد  در  زیر  لب  گفتم
مبارک ‌باد  خویشاوندی   انگشت  و   دندانش

یکی  را  بود مردن  مشکل  و دل‌کندن از گیتی
منش  مردم  به پیش چشم و کردم کار آسانش

به‌جنس دوستی  از   بی‌کسی  در نالشم ور نه
کسی  کو یوسفی دارد  گلستان  است زندانش

به‌مرگ از دل نشاید شست کین  کشتگانش را
شدم تا  سـرمه سازم استخوان‌های شهیدانش

به وصـلم وعــده‌ای  بنمود امــید و فــا دارم
نســازد گــر زبونی‌های بخت من پشـیمانش

سرم گرم است با طفلی که یاقوت  لبانش را
کند گر نار بســتان یاد شیر آید به پستانش

عمارت می‌کند سودای او دل را  و  بی‌دردان
به هر داغی که می‌سوزند می‌سازند ویرانش

گشاید چتر چون طاووس بیند ماکیان زین ره
دل  آرم  پیش  زلف  او  که گردانم پریشانش

ز خونریزی نشاید شست کین  کشتگانش  را
ز هم دورند دائم گرچه  لشـگرهای  مژگانش

ز  روی گوهـــر  پاک وفـا  شرمنده‌ام طالب
به‌غایت  بود جنس  پر بـها  گردانم  ارزانش  

♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ 

چرخ  با  اهل ، اهلِ   آزار است
خاکِ  نامرد ،  آدمیخوار است

هرکجا پای می‌نهد دانا
یا دم شیر یا دم مار است

راست گویم دل من آینه است
گر فلک در غلاف زنگار است

مزه‌ای در جهان نمی‌بینم
دهر گویی دهان بیمار است

گو بکش جور آسمان «طالب»
که صد این رنج را سزاوار است

♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ 


مرا از ناتوانی‌ها روان از پوست بنماید 
چو می‌های زلال از شیشه، جان از پوست بنماید 

ز بس خشکی که دارم در نفس، چون در خروش آیم
فغان از سینه‌ام‌ چون استخوان از پوست بنماید 

چو تیر ازبس رگ خشکی سراپا گشته اندامم 
همه رگ‌های جان ناتوان از پوست بنماید

چو از آیینه عکس تارتار زلف مه‌رویان
مرا رگ‌های جان همچون کمان از پوست بنماید 

چو ناری کش توان دیدن تمام دانه از بیرون
درونم را همه راز نهان از پوست بنماید 

چو معشوقی که هرساعت نماید جلوه بر عاشق
به من جان، خویشتن را هرزمان از پوست بنماید 

♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️

هر دم غمی فلک به سلام من آورَد
زهری به تلخ‌کردن کام من آورد

هر بار عشرتی که رسد از بهار فیض
بوی مصیبتی به مشام من آورد

هر غم که صبح ماتمیان را کند وداع
شبگیر کرده روی به شام من آورد

هر باده‌ای کز آن نبوَد جانگذازتر
دور سپهر تحفه به جام من آورد

پیک عدم کجاست کز این پیکر وجود
پروانۀ نجات به نام من آورد

گر فی‌المثل غمی شود آوارۀ دیار
جذب محبتش به مقام من آورد

سوزد زبانش در سخن آتشین چو شمع
بیچاره قاصدی که پیام من آورد

«طالب» ز دانه‌ریزی نطقم عجب مدار
گر طایران قدس به دام من آورد

♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️

گر کعبه سر کوی تو می‌بود چه می‌بود
ور قبله گل روی تو می‌بود چه می‌بود

در مدّ نظر چند بوَد گوشۀ محراب
گر گوشۀ ابروی تو می‌بود چه می‌بود

روی تو گل و خوی تو آتش عجبی نیست
گر خوی تو چون روی تو می‌بود چه می‌بود

این غنچۀ دل نشکفد از سنبل صدشاخ
شاخی اگر از موی تو می‌بود چه می‌بود

ای خنجر یار آب خضر تشنه‌ترم کرد
آبم اگر از حوی تو می‌بود چه می‌بود

این سر که ز اندیشه مرا بر سر زنوست
گر بر سر زانوی تو می‌بود چه می‌بود

وین جان که بوَد سنگ ره من ز گدایی
گر سنگ ترازوی تو می‌بود چه می‌بود

♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️

غم‌های ما به صوت و نوا کم نمی‌شود
از آب نغمه آتش ما کم نمی‌شود

این شکر چون کنیم که با بیدلان شوق
جور تو همچو لطف خدا کم نمی‌شود

گر چشمۀ سنان اجل خشک‌لب فتد
یک‌جرعه زهر از آن مژه‌ها کم نمی‌شود

شد استخوان سوخته‌ام خاک و همچنان
از مشهدم هجوم هما کم نمی‌شود

گو بیدلی دمی ز چمن کام خویش گیر
حسن بهار و فیض هوا کم نمی‌شود

«طالب» ز سوز عشق چه نقصان دل تو را
یاقوت را ز شعله صفا کم نمی‌شود

♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️

کنون کز مو به مویم اضطراب تازه می‌ریزد
نسیمی گر وزد اوراقم از شیرازه می‌ریزد

لب عیشم به هر عمری نوایی می‌زند اما
زبان شیونم هردم هزار آوازه می‌ریزد

دلی دارم که در آغوش مرهم زخم ناسورش
نمک می‌گوید و خمیازه بر خمیازه می‌ریزد

عجب گر نقشبندی‌های صبر ما درست آید
که عشق این طرح بی‌پرگار، بی‌اندازه می‌ریزد

♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️

سوختم در آتش سودای خویش
ساختم با سوز جان‌فرسای خویش

بال و پر درباختم پروانه‌وار
در هوای یار بی‌پروای خویش

من به راه عشق، رسوای دلم
دل نه رسوای تو شد رسوای خویش

بس که از حد شد هجوم گریه‌ام
گوش بگرفتم ز های های خویش

در فراق او تراوش‌های داغ
داردم شرمنده از اعضای خویش

بس که دست و پا زدم در راه دوست
گاه بوسم دست خود گه پای خویش

«طالب» آسایش نمی‌بینم به خواب
در زمان چشم طوفان‌زای خویش

♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️

ز هر در نکته‌ای گو با من دلخسته آهسته
مگر قفل دهان بگشایدم آهسته آهسته

مکن با دست‌بازی بی مَهابا با دل چاکم
مبادا ریزد از یکدیگر آن گلدسته آهسته

نه من آگه نه دل کان تیغ مژگان رشته‌ی جان را 
ز هم بگسسته و دیگر بهم پیوسته آهسته

دلم بشکست و آواز شکست شیشه نشنیدم
نمیدانم که دل در سینه‌ام بشکسته آهسته

چو دل رم گیردت از سینه در قیدش مدارا کن
رود صیاد در دنبال صید آهسته آهسته

دلم نازک چو خوی دلبران گردیده ای همدم!
ندارم طاقت حرف بلند... آهسته! آهسته!

نبودم آگه از سرّ دهانش ناگهان «طالب»
به گوشم گفت عشق این نکته‌ی سربسته آهسته

♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️


 



فایل‌های مورد نیاز

ISC

Conference Poster

سامانه احراز اصالت گواهینامه

پایگاه اطلاعات پژوهشی

پوستر همایش

© کلیه حقوق این وب سایت محفوظ می باشد .
طراحی و پیاده سازی شده توسط : همایش نگار ( ویرایش 10.0.6)